حجم دلتنگيهام ...
روي دلم سنگيني ميکنه...
چرا؟چرا؟
با ادامه داستان نسيم و صبا ( قسمت 6 ) به روزم!
سلام دوست عزير!!!
وب خيلي قشنگي داري ..
منتظرحضورپرمهرت دروبلاگم هستم
بار اول....ندانستم !
قلبم لرزيد....
ندانستم !
از دستانم ليز خورد و شکست!
شکست!
بار دوم...... فهميدم!
دستانم را دورش گرفتم...
محکم...محکم!
و حالا قلبم بين حصاري از دستانم است !
قلب من حبس ابد در دستانم است.
اي مردم شهر بدانيد!
مواظبش هستم از من دور شويد.....
سلام دوست عزيز
مطالبت خيلي قشنگه.زيبا وبا احساس خيلي خوشم اومد
آهنگ وبت هم خيلي زيباست آرامش بخشه
درکل وبلاگت عاليه
خوشحال ميشم بهم سر بزني
ديگر پرنده ي احساس من نمي خواند مگر سرود غم از شاخسارِ دلتنـــــگيبيا که ثانيه ها بي تو کُند مي گذرد بيا که بگذرد اين روزگارِ دلتنــــگي........