سماور رو تا آخرش زياد ميکنم، زياد آب نداره، همين قدر کافيه، بايد زودتر جوش بياد
چرا شيريني هاي زندگي اينقدر کوتاهه؟ مگه چي مي شد، اگه تلخي هاي زندگي هم به همين اندازه کوتاه مي بود؟ اينکه شيريني ها و تلخي ها به سرعت مي گذرند، اينکه طعم شيرين کنار شور معنا مي شه... اينکه دنيا پره از تلخيه، اينکه بعد از هر سختي آسوني هست... هر سربالايي يه سرپاييني هم داره؟ اگه شيريني زندگي زود تموم مي شه، پس تلخي هاش هم موندگار نيس
مي رم دنبال نبات، نبات زعفروني تموم شده، نبات معمولي برميدارم؛ خرده هاي نبات با سروصداي زياد توي ليوان شيشه اي غلت مي خورند، صداش توي ذهنم مي پيچه، مي چرخم سمت سماور، سماور رو کم ميکنم تا يه کم از تب و تاب بيافته
دل من از دل اين سماور پر تب و تاب تره، خدايا! فقط چند صباحي از چشيدن طعم شيرين زندگي زير زبونم مي گذشت، هميشه سرد و گرم روزگار اين طوري کنار هم قرار ميگيرن؟ هميشه اشکها و لبخند ها باهم سروده مي شن؟
ليوان رو پاي سماور ميگذارم، آب جوش رو باز مي کنم، بخارش توي صورتم ميزنه، نبات ها با صداي ترق و تروق ترک برمي دارند و مي شکنند، صداي بلورهاي نبات که با هر ترک برداشتنشون قشنگتر مي شن، گوشم رو بد جوري قلقلک ميدن، خرده هاي نبات شروع به چشمک زدن ميکنن
خرد و خاکشير شدن و شنيدن صداي شکستن دل هم نوايي داره که نگو، پر سرو صدا، ترق و تروق ميشکنه و خرد مي شه، فکرم جايي ديگه ايه، اي کاش الان يه جاي ديگه اي بودم، اي کاش روي پله هاي ورودي حرم امام رضا، به ديوار تکيه داده بودم و هق و هق گريه هام رو مي کردم، خيلي وقته با صداي گريه هام غريبم، يا غريب! من که ميدونم از اينجا هم صدام رو ميشونه، من که مي دونم نمناکي هيچ چشمي از چشمهاي نازش پنهون نمي مونه، من که مي دونم ... گونه هام دوباره گرم مي شه، اما نه از بخار آب جوش نباتي که دارم هم مي زنم
همون طور که دارم آروم آروم نبات رو هم ميزنم، دنبال عرق نعنا ميگردم، يه قطره اش کافيه، عطر خوبي داره... ، يه قاشق از آب جوش نبات رو مي چشم، شيريني آب جوش نبات با شوري اشک قاطي مي شه، هنوز داغه ...