در بعد از ظهری گرم شیوانا قدم زنان از کنار درختی می گذشت . جوانی را دید که زیر سایه درخت دراز کشیده و خوابیده است. ناگهان با
صدای قدم شیوانا جوان هراسان از جا پرید و سر جایش نشست و نگاهی به شیوانا انداخت و لبخندی زد ودوباره دراز کشید که بخوابد .
شیوانا بالای سر جوان ایستاد و با لبخند پرسید :" چه شد دوباره خوابیدی ؟" جوان چشمهایش را نیمه بتز کرد و پاسخ داد :"خواب
شیرینی می دیدم که درست در لحظه جالب آن از خواب پریدم می خواهم دوباره بخوابم و دوباله آن را ببینم " شیوانا پرسید : "خوابی که
دیدی در مورد چه بود؟
سری تکان داد و راه خود را گرفت تا برود و در همان زمان با صدای بلند خطاب به پسر گفت :"فقط خواب نبین ! خوابت را واقعی کن ! آن
رویای شیرین در خواب تو واقعی شد تا اتفاق افتادنش را باور کنی . از این به بعد نوبت توست که این باور را در زندگی واقعی به حقیقت
تبدیل کنی . پس بی جهت با خوابیدن دوباره منتظر بقیه رویا نباش . بقیه رویا را خودت باید در بیداری بسازی!"
10:39 صبح روزشنبه 86 آبان 19