دور... فرسنگها دور
دور بمان بانو،
سکوت کن،
ناگفته بمان،
ناشناخته بمان.
بگذار برای تعبیرات چله نشین شوند
بگذار گیجو گم بمانند در کوچه پس کوچهاے شخصیت تو،
بگذار راز عمیق چشمانت را ندانند،
حریمت را ویران نساز،
روح نازکت را عریان مکن،
بگذار امن بمانند رازهای سرزمین آفتابیت.
لب باز نکن بانو،
اهلے نیستن مردمان این دیار
میان آنان گم میشوے، میشکنے، خورد میشوے.
بگذار این لبها گشوده نشوند،
حالا نه، اینجا نه ...
نه بانو، نه
روزے شنیده خواهے شد،
بے آنکه لب باز کنے، بے آنکه حریمے بشکنے، بے آنکه شکسته شوے،
بے هیچ سخن.
همین سکوتت پر از صدا میشود، برای گوشے که آشناست
12:11 عصر روزجمعه 92 آبان 10