مرد دستاتش را به سوی آسمان دراز کرد و گفت:
خدایا سلام امشب می خواهم اندکی با تو صحبت کنم.
امشب به کسی برای شنیدن نیاز دارم ، به کسی برای گوش دادن به نگرانیها و ترسهایم.
خدایا تو شاهدی که به تنهایی نمی توانم!
از تو می خواهم که خانواده ام را در پناه خود حفظ کنی و علیرغم سدنوشتی که برایشان رقم زده ای زندگیشان را پر از اطمینان و اعتماد کنی.
به من انمانی عطا کن تا بدون ترس و واهمه ای با لحظه لحظه زندگیم روبرو شوم.
خدایا از تو سپاسگزارم که به حرفهایم گوش دادی شب بخیر دوستت دارم.
آنگاه زمزمه کرد: خئایا با من حرف بزن!
و سینه سرخی آواز خواند ، اما مرئ نشنید.
سپس دوباره گفت : خوایا با من حرف بزن ! و آسمان غرشی کرد اما مرد باز هم نشنید.
به اطراف نگاهی انداخت و گفت : خدایا بگذار تو را ببینم . ستاره ای در آسمان روشن تر شد و چشمک زد.
اما مرد ندید و قریاد زد : خدایا معجزه ای به من نشان بده و نوزادی به دنیا آمد اما مرد منوجه نشد.
در ناامیدی گریه سرداد و گفت خدایا مرا لمس کن بگذار بدانم که اینجا حضور داری.
پروانه ای روی شانه هایش نشست اما او آنرا دور کرد.
مرد قریاد زد که به کمکت نیاز دارم و نامه ای دریافت کرد پر از خبرهای شاد و امیدوار کننده .
اما او آنرا خواند و بخ کناری انداخت و از آنجا دور شد.
خدا در همین جاست در همین نزدیکی ها در همین چیزهای به ظاهر ساده و بی اهمیت
"نعمنهای خدا ممکن است آنطور که منتظرش هستید به دستتان نرسد"