تمام
جغرافیای قلبم را می شناسم. کوههای بلندش را ، دره های عمیقش را، جنگل های فشرده و
تو در تویش را و دریاهای ژرف و
آبی اش را …
اگر
نقشه کشی بلد بودم بی شک بهترین نقشه ها را می کشیدم. ازین سرزمینی که درون من است.
نقطه به نقطه اش را بی هیچ
اشتباه!
کوههای بلند مهربانی اش را می شناسم ، دره های سیاهش را، رودهای
عشقی که به هر سو روان است و جنگل فشرده شک را
که از انبوه درختان سر به فلک کشیده
پرسش های بی پایان بوجود آمده است.
همه
را می شناسم.... همه را می بینم.... هر اتفاقی که می افتد آگاهم...
اما
خیلی بد است که آدم زمین قلبش را وجب به وجب بشناسد اما نتواند جلوی زمین لرزه را
بگیرد!...می بینم که ابرهای باران زا می
آیند ، می بارند و می روند . سیلاب ها را
می بینم که بر زمین دلم جاری می شوند… اما راهی نمی شناسم که راه بر سیلاب ها
ببندم. وقتی برف عشق می بارد می دانم که همه جا یخ خواهد زد، منجمد خواهد شد و راه
را بر پویایی رودبارهای کوچک خواهد بست …
اما
… در بارش این برف، در روان شدن سیلاب، در لرزش زمین…ناچارم ناچار!
این
اتفاقها که می افتد خارج از گستره توانایی من است… آگاهی من آمدنشان را پیش بینی
می کند اما جلوی رخ دادنشان را نمی
گیرد… این آگاهی تنها رنجم می دهد.
چرارا
که می دانم…می دانم که چه ها در سرزمین دلم خواهند کرد و من در برابرشان جز "نگریستن"
چاره ای ندارم!
در
جست و جوی توانی هستم که "پیش آمد" ها را به چنگ آرد. که ابر و باران را
در درونم به فرمان آرد… نگذارد که سیلاب هر کجا را
که خواست با خود ببرد و زمین
لرزه هر دم که خواست بناهای روشن قلبم را فرو ریزد…
در
جست و جوی آن "نیرو" هستم ، آن "توان"، آن "قدرتی "
که باز می دارد و جلوی ویرانی را می گیرد. چیزی فراتر از بینش… فراتر از
دانستن،
فراتر از آگاهی …
جغرافیای
قلبم را خوب می شناسم… پیر و بلد این راهم!...
سپری
می خواهم که در برم گیرد و سرزمین قلبم را از گزند "آمدنی های ناگهان" در
امان نگه دارد. سرچشمه ای که رویین تنم کند.
این
" نیرو " را ، این "توان" را، این "سپر"را، این "سرچشمه
" را نمی شناسم!
هنوز
پس از اینهمه سال که از فوران آگاهی می گذرد می بینم که بسیار "ناتوانم"!
بسیار بیشتر از بینشی که دارم… بسیار دردناک
تر از "آگاهی" ای که بدان
می بالم… با چشمان جغرافیادانم ناتوانی ام را روشن می بینم. اما درمانش را نمی
شناسم. از چه جنس
است؟ از کدام سو می آید؟ چگونه می آید؟ می آید؟