سالها پیش از این
زیر یک سنگ گوشه ای از زمین
من فقط یک کمی خاک بودم همین
یک کمی خاک که دعایش
پر زدن ان سوی پرده ی اسمان بود
ارزویش همیشه
دیدن اخرین قله ی کهکشان بود
***
خاک هر شب دعا می کرد
از ته دل خدا را صدا می کرد
یک شب اخر دعایش اثر کرد
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
و خدا تکه ای خاک برداشت
اسمان را در ان کاشت
خاک را
توی دستان خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاک
توی دست خدا نور شد
پر گرفت از زمین دور شد
راستی
من همان خاک خوشبختم
من همان نور هستم
پس چرا گاهی اوقات
این همه از خدا دور هستم؟!
فصل باد و برگ و باد و برگ . . .
فصل رنگ و رنگ و رنگارنگ. . .
فصل نیمکت
فصل عشق
فصل باز باران با ترانه
فصل چتر و خیسی
فصل شیدایی
انتظار
فصل انار
فصل هندوانه
و شب چله و فال حافظ...
من دخــتر پاییزم
امــروز روز مــن است
" نیلوفـــــــر"
تــولــــــدم مــــبــارک....