سفارش تبلیغ
صبا ویژن
من رویاهایم را زندگی می کنم.


درباره من
داستان های خواندنی - من /رویا/ـــهایم را زندگی می کنم .....
نیلوفر
مرا اینگونه نگاه نکن دل من پر از سکوت است . سکوتی که اگر نمایان شود عالمی را به آتش می کشد . در پس پوسته ی حرفهای من سکوتی پر معنا نهفته است .صدها جلد کتاب یک دقیقه آن است و در تاکستان ابدیت یک شاخه انگور دارد شرابی که از آن افشرده ام دنیایی را مست میکند و دیگری را می کشد ... مرا رها مکن ... ------------------------------- پشت تنهایی من که رسیدی ، گوشهایت را بگیر ! اینجا سکوت ، گوش تو را کر میکند اما ! چشمهایت را باز کن تا بتوانی لحظه لحظه ی اعدام ثانیه ها را نظاره کنی


تماس با من



آرشیو کلبم
داستان های خواندنی
نامه ای عجیب و غریب
موج مکزیکی
اگه شما بودید چه می کردید؟؟؟
انار پر ترک...
عمر
گناه
عاشقانه ها
زندگی
یزد
آموخته ام
از خدا خواستم
بخند ...
بهار
اگر دوست داری با معبودت راز و نیاز کنی
تولدم مبارک
محرم
کتاب برگزیده 89
مادرم روزت مبارک
آن مرد در باران آمد


خانه ی دوست
رهگذری غریب
همنشین
سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
عشق سرخ من
● بندیر ●
لنگه کفش
.::نهان خانه ی دل::.
بچه مرشد!
سکوت ابدی
SIAH POOSH
هم نفس
KING OF BLACK
کانون فرهنگی شهدا
شب و تنهایی عشق
داستانهای واقعی روابط عمومی Dr.Rahmat Sokhani
آقاشیر
عشق در کائنات
یادداشتها و برداشتها
جـــیرفـــت زیـبا
پرنسس زیبایی
بوی سیب
سامع سوم
مشاوره - روانشناسی
سفری به روستای زیارتی سیاحتی سورک
یامهدی
Dark Future
ترانه ی زندگیم (Loyal)
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
مهاجر
ورزشهای رزمی
گلهای یاس
جایی برای خنده وشادی و تفریح
غروب آرزوها
هر چی تو دوست داری
این نیز بگذرد
یک نفس عمیــــــق
تنهایی.......
رویابین
شاهکار
اصولی رایانه
نوستالوژی دل ....
کلبه ی عشق
پیامک 590
***رویا***
ستاره سهیل
*ایستگـــــــــــــــــــــــــــاه انـــــــــــــــــــــرژی*
غلط غو لو ت
خبر ورزشی
Sea of Love
گمنام
ناکام دات کام
آزاد اندیشان
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
بیاببین چیه ؟
یادداشتهای روزانه رضا سروری
داود ملکزاده خاصلویی
امپراتوری هخامنشیان
امام زمان (ع)
رابطه ی زنان و مردان و حقوق پایمال شده و نشده زنها
چه زود دیر میشه
ESPERANCE
اندیشه
پرستو.....
رویاهای یک معلم
سه ثانیه سکوت
داستان زندگی من
دکتر علی حاجی ستوده
رهگذر غریب
مسائل شیطان پرستی در ایران و جهان
عسل....
جبهه مدیریت
اینجا،آنجا،همه جا
ミ★ミسکوت غمミ★ミ
عاشقانه
عشق ممنوعه و دلتنگی
(سرزمین دوستی)Kingdom Of Friendship
من و گذشته من
Love
*شوق وصال*
چـــــاوش ( چه خبر از دنیا ؟؟؟؟)
به نام خدایی که در این نزدیکیست
آرش...پسر ایده آل من
کهکشان Networkingbest
King of world
انذار فی کبرا11
شرکت نمین فیلتر
بفرماییدچایی..
پلنگ صورتی
ورزش و سلامتی
زندگی چیست؟
امید
یه دختر تنها
تنهایی من
حروفهای زیبای انگلیسی
عشق طلاست
تک شاخ
دلتنگی
فقط به عشق تو سمیرا من این دنیا را دوست دارم
آبی های لندن
آخرین منجی
بانوی آفتاب
جوجواستان
دکتر علی حاجی ستوده متخصص داخلی
آســــــمــونـــی بــاش
پاتوق
غلط غولوت
عشقولانه
سایت مشاوره پرستاری ژاله رحیمی
دانشـــــــــمندی برای تمــــــــام فصــــــــــول
دل ها تنها به یاد خدا آرام می گیرد
پرواز با پلاک نقره ای
دچار
کوچه ام آفتابی که نیست هیچ مهتابی هم نیست و شاید اصلاً کوچه نیست
خاطره
اخرین سرباز
سکوت
نگاه دیگر به خود
علاقه به کف پا و فلک
در هوای تو ...
نار و انار
جوان
ساریژ



رد پای دوست
بازدید کل :373435
بازدید امروز : 14
 RSS 

روزی از روزها، پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمنان از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند.
پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند تا دانه رشد کند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند.

پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت تمام تلاش خود را برای پادشاه شدن بکار گیرد، بنابراین با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولی موفق نشد. به این فکر افتاد که دانه را در آب و هوای دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمایش کرد ولی موفق نشد.


پینک حتی با کشاورزان دهکده های اطراف شهر مشورت کرد ولی همه این کارها بی فایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد.
بالاخره روز موعود فرا رسید. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گیاه کوچک خودشان را در گلدان برای پادشاه آورده بودند.
پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد.


وقتی نوبت به پینک رسید، پادشاه از او پرسید: پس گیاه تو کو؟
پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد...
در این هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود اعلام کرد! همه جوانان به این انتخاب پادشاه اعتراض کردند.
پادشاه روی تخت نشست و گفت: این جوان درستکارترین جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ یک از دانه ها نمی بایست رشد می کردند.
پادشاه ادامه داد: مردم به پادشاهی نیاز دارند که در عین راستگویی و درستکاری با آنها صادق باشد، نه آن پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن دست به هر عمل ریا کارانه ای بزند!



  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 8:22 صبح روزپنج شنبه 87 آبان 30



                                     

     

    همیشه انتخاب با خودمون بوده ، راست یا چپ ، دنیا یا آخرت ، و روزه داری یا بی تفاوتی !.

     چقدر قشنگ خدا گفته : همه چیز را زوج زوج آفریدیم بلکه پند گیرید.
     از ماه رمضون هم دو جور میشه بهره برد ، میتونی از همه چی دل بکنیو فقط یه خدا نزدیک شی ، و هم میتونی عین بقیه ی آدما یا مثل سالای پیش سه شب گریه کنی و الهی العفو بگی به این امید که خدا از سر تقصیراتت بگذره. این دو راه زمین تا آسمون فرق دارن ، اگه میخوای روش دومو انجام بدی که معلومه آخرش چی میشه ! تا یه مدت داغیو گناهی انجام نمیدی چون تازه طلب استغفار کردی ، اما بعد یه مدت دوباره همه چی یادت میره تا زمانی که شب قدر سال بعد برسه و دوباره بگی الهی العفو !. اما راه اول ، انقدر شیرین و لذت بخشه که نمیشه توصیفش کرد ! ، فقط با یه مثال فرق این دو راهو میگم : میتونی یه تخت سنگ باشی ، یا یه باغ !. خدا بارون رحمتشو فرو میریزه ، جایی که هم باغ وجود داره هم تخت سنگ ، بارونه خدا گرد و خاک روی سنگ رو میشوره ، تخته سنگ پاک پاک میشه ، جوری که انگار تاحالا هیچ وقت گرد و خاکی روش نشسته. اما بعد یه مدت دوباره طوفان میشه و تخت سنگ میره زیر غبار. اما یه باغ وقتی که بارون میباره جوون میگیره ، انگار دوباره زنده میشه ، میشه یه گلستان ، گلستانی که اگه همیشه ازش مراقبت کنی بهت میوه و گلهای تازه میده.حالا میتونی توو این ماه هم نقش یه تخت سنگو بازی کنی و هم یه باغ ، به جفتشون یه اندازه بارون میباره ، اما به نظرت کدومشون بیشتر بهره میبرن؟


    پیامبر اکرم (ص) : رمضان ماهى است که ابتدایش رحمت است و میانه‏اش مغفرت و پایانش آزادى از آتش جهنم. (بحار الانوار،ج93،ص342)


    ایشالا  روزه و نمازای هممون مغفرت و رحمت خدا رو سبب شه.


    یا حق
    دعا برای همه سر سفره افطار و سحر یادمون نره





  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 2:18 عصر روزجمعه 87 شهریور 22



    مرد دستاتش را به سوی آسمان دراز کرد و گفت:

    خدایا سلام امشب می خواهم اندکی با تو صحبت کنم.

    امشب به کسی برای شنیدن نیاز دارم ، به کسی برای گوش دادن به نگرانیها و ترسهایم.

    خدایا تو شاهدی که به تنهایی نمی توانم!

    از تو می خواهم که خانواده ام را در پناه خود حفظ کنی و علیرغم سدنوشتی که برایشان رقم زده ای زندگیشان را پر از اطمینان و اعتماد کنی.

    به من انمانی عطا کن تا بدون ترس و واهمه ای با لحظه لحظه زندگیم روبرو شوم.

    خدایا از تو سپاسگزارم که به حرفهایم گوش دادی شب بخیر دوستت دارم.

    آنگاه زمزمه کرد: خئایا با من حرف بزن!

    و سینه سرخی آواز خواند ، اما مرئ نشنید.

    سپس دوباره گفت : خوایا با من حرف بزن ! و آسمان غرشی کرد اما مرد باز هم نشنید.

    به اطراف نگاهی انداخت و گفت : خدایا بگذار تو را ببینم . ستاره ای در آسمان روشن تر شد و چشمک زد.

    اما مرد ندید و قریاد زد : خدایا معجزه ای به من نشان بده  و نوزادی به دنیا آمد اما مرد منوجه نشد.

    در ناامیدی گریه سرداد و گفت خدایا مرا لمس کن بگذار بدانم که اینجا حضور داری.

    پروانه ای روی شانه هایش نشست اما او آنرا دور کرد.

    مرد قریاد زد که به کمکت نیاز دارم و نامه ای دریافت کرد پر از خبرهای شاد و امیدوار کننده .

    اما او آنرا خواند و بخ کناری انداخت و از آنجا دور شد.

    خدا در همین جاست در همین نزدیکی ها در همین چیزهای به ظاهر ساده و بی اهمیت

    "نعمنهای خدا ممکن است آنطور که منتظرش هستید به دستتان نرسد"



  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 6:17 عصر روزیکشنبه 87 تیر 23



    روزی مردی خواب عجیبی دید

    دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

       مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.

       مرد پرسید: شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.

       مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟

      فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.

    مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

    فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند:

    خدایا شکر.



  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 11:47 عصر روزپنج شنبه 87 تیر 13



    ...

    مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه ی مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد.

    در تمام زندگیش او همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند برای پیدا کردن کرمها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و

    گاهی هم با دست و پا زدن بسیار در هوا پرواز می کرد.

    سال ها گذشت و عقاب پیر شد.

    روزی پرنده ی با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام با یک حرکت نا چیز بالهای طلاییش بر خلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.

    عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید "این کیست؟"

    همسایه اش جواب داد : " این عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم."

    عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد.

    زیرا فکر می کرد مرغ است...



  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 11:40 صبح روزدوشنبه 87 فروردین 12



    ...

    روزگاری پادشاه ثروتمند بود که چهار همسر داشت.اوهمسر چهارم خود را بسیار دوست میداشت و او را با گرانبهاترین جامه ها می آراست و با لذیذترین غذاها از او پذیرائی میکرداین همسر ازهر چیزی بهترین را داشت.

    پادشاه همچنین همسر سوم خود را بسیار دوست میداشت و او را کنار خود قرار میداد اما همیشه از این بیم داشت که مبادا این همسر او را به خاطر دیگری ترک نمائد.

    پادشاه به زن دوم هم علاقه داشت او محرم اسرار شاه بود و همیشه با پادشاه مهربان و صبور و شکیبا بود هر گاه پادشاه با مشکلی روبرو میشد به او متوسل میشد تا آنرا مرتفع نمائد .

    همسر اول پادشاه شریک بسیار وفاداری بود و در حفظ و نگهداری تاج و تخت شاه بسیار مشارکت میکرد.اما پادشاه این همسر را دوست نمی داشت وبرعکس این همسر شاه را عمیقا؛ دوست داشت ولی شاه به سختی به او توجه میکرد.

    روزی از این روزها شاه بیمار شد و دانست که فاصله زیادی با مرگ ندارد.

    سراغ از همسر چهارم خود که خیلی مورد توجه او بود رفت گفت من تو را بسیار دوست داشتم بهترین جامه ها را بر تن تو پوشانده ام و بیشترین مراقبتها را از تو بعمل آورده ام اکنون که من دارم میمیرم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد ؟

    گفت:بهیچ وجه !! و بدون کلامی از آنجا دور شد این جواب همانند شمشیر تیزی بود که بر قلب پادشاه وارد شد.

    پادشاه غمگین و ناراحت از همسر سوم خود پرسید من در تمام عمرم تو را دوست داشته ام هم اکنون رو به احتضارم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد و با من خواهی آمد ؟

    گفت نه هرگز !! زندگی بسیار زیباست اگر تو بمیری من مجددا ازدواج خواهم کرد و از زندگی لذت میبرم !

    پادشاه نا امید سراغ همسر دوم خود رفت و از او پرسید من همیشه درمشکلاتم از توکمک جسته ام و تو مرا یاری کردی من در حال مردنم آیا تو با من خواهی بود ؟

    گفت نه متاءسفم من در این مورد نمیتوانم کمکی انجام دهم من در بهترین حالت فقط میتوانم تو را داخل قبرت بگذارم ! این پاسخ مانند صدای غرش رعد و برقی بود که پادشاه را دگرگون کرد !

    در این هنگام صدائی او را بطرف خود خواند و گفت من با تو خواهم بود تو را همراهی خواهم کرد !

    هر کجا که تو قصد رفتن نمائی!

    شاه نگاهی انداخت همسر اول خود را دید ! او از سوء تغذیه لاغر و رنجور شده بود شاه با صدائی بسیار اندوهناک و شرمساری گفت :

    من در زمانی که فرصت داشتم باید بیشتر از تو مراقبت بعمل می‌آوردم من در حق تو قصور کردم ...

    در حقیقت همه ما دارای چهار همسر یعنی همفکر در زندگی خود هستیم همسر چهارم :همان جسم ماست مهم نیست که چه میزان سعی و تلاش برای فربه شدن و آراستگی آن کردیم وقتی ما بمیریم او ما را ترک خواهد کرد .

    همسر سوم : دارائیها موقعیت و سرمایه ماست زمانی که ما بمیریم آنها نصیب دیگران میشوند .

    همسر دوم :خانواده و دوستانمان هستند مهم نیست که چقدر با ما بوده اند حداکثر جائی که میتوانند باما بمانند همراهی تا مزاز ماست .

    همسر اول : روح ماست که اغلب در هیاهوی دست یافتن به ثروت و قدرت و لذایذ فراموش میشود . در حالیکه روح ما تنها چیزی است که هر جا برویم ما را همراهی میکند .

    پس از آن مراقبت کن او را تقویت کن و به او رسیدگی کن که این بزرگترین هدیه هستی برای توست



  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 6:57 عصر روزدوشنبه 86 اسفند 13



    به روایت افسانه ها روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد ووسایلش را با تخفیف

    مناسب به فروش بگذارد .او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل

    خودپرستی،شهوت،نفرت،خشم،آز،حسادت،قدرت طلبی و دیگر شرارت ها بود. ولی در میان آنها یکی که

    بسیار کهنه و مستعل به نظر می رسید ،بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد
    .


    کسی از او پرسید : این وسیله چیست؟


    شیطان پاسخ داد: این نومیدی و افسردگی ست
    .


    آن مرد با حیرت گفت: چرا اینقدر گران است؟


    شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد :چون موثرترین وسیله من است. هرگاه سایر ابزارم بی اثر می

    شوند ، فقط با این وسیله می توانم در قلب انسانها رخنه کنم و کارم را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم

    کسی را به احساس نومیدی،دلسردی واندوه وادارم، میتوانم با او هر آنچه میخواهم بکنم. من این وسیله را

    در مورد تمامی انسانها به کار برده ام ، به همین دلیل اینقدر کهنه است
    .


    راست گفته اند که شیطان دو ترفند اساسی دارد که یکی از آنها نومید کردن ماست
    .


    به این طریق دست کم مدتی نمی توانیم برای دیگران خدمتی انجام دهیم و مفید باشیم
    .


    ترفند شیطانی دیگر تردید افکندن در وجود ماست ، تا ریشه ایمانمان که مارا به خدا متصل میکند،گسسته

    شود
    .


    پس مراقب باشیم که فریب این دوترفند را نخوریم



  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 11:24 صبح روزجمعه 86 بهمن 19



    مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوائیش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولى

    نمیدانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگىشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. دکتر گفت

    براى این که بتوانى دقیقتر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقدر است آزمایش سادهاى وجود دارد. این کار را انجام بده و

    جوابش را به من بگو: «ابتدا در فاصله ٤ مترى او بایست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو. اگر نشنید همین کار را در فاصله ٣ مترى

    تکرار کن. بعد در ٢ مترى و به همین ترتیب تا بالاخره جواب دهد.» آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در
    اتاق تلویزیون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ٤ متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صداى معمولى از

    همسرش پرسید: عزیزم شام چى داریم؟ جوابى نشنید. بعد بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید: عزیزم

    شام چى داریم؟ باز هم پاسخى نیامد. باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقریباً ٢ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت:

    عزیزم شام چى داریم؟ باز هم جوابى نشنید. باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نیامد. این
    بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزیزم شام چى داریم؟ زنش گفت: مگه کرى؟ براى پنجمین بار میگم: خوراک مرغ!

    نتیجه اخلاقى:

    مشکل ممکن است آنطور که ما همیشه فکر میکنیم در دیگران نباشد و شاید در خود ما باشد


  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 11:45 صبح روزدوشنبه 86 آبان 28



    در بعد از ظهری گرم شیوانا قدم زنان از کنار درختی می گذشت . جوانی را دید که زیر سایه درخت دراز کشیده و خوابیده است. ناگهان با

    صدای قدم شیوانا جوان هراسان از جا پرید و سر جایش نشست و نگاهی به شیوانا انداخت و لبخندی زد ودوباره دراز کشید که بخوابد .

    شیوانا بالای سر جوان ایستاد و با لبخند پرسید :" چه شد دوباره خوابیدی ؟" جوان چشمهایش را نیمه بتز کرد و پاسخ داد :"خواب

    شیرینی می دیدم که درست در لحظه جالب آن از خواب پریدم می خواهم دوباره بخوابم و دوباله آن را ببینم " شیوانا پرسید : "خوابی که

    دیدی در مورد چه بود؟
    " جوان پاسخ داد :"یکی از آرزوهایم که در بیداری گمان نکنم به آن برسم ، در خواب به حقیقت پیوسته بود!" شیوانا

    سری تکان داد و راه خود را گرفت تا برود و در همان زمان با صدای بلند خطاب به پسر گفت :"فقط خواب نبین ! خوابت را واقعی کن ! آن

    رویای شیرین در خواب تو واقعی شد تا اتفاق افتادنش را باور کنی . از این به بعد نوبت توست که این باور را در زندگی واقعی به حقیقت

    تبدیل کنی . پس بی جهت با خوابیدن دوباره منتظر بقیه رویا نباش . بقیه رویا را خودت باید در بیداری بسازی!"



  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 10:39 صبح روزشنبه 86 آبان 19



    در رویاهایم دیدم که با خدا گفتگو می کنم؛

    خدا پرسید: "پس تو میخواهی با من گفتگو کنی"

    من در پاسخ گفتم"اگر وقت دارید"

    خدا خندید: وقت من بینهایت است...

    پرسیدم: چه چیز بشر تو را سخت متعجب میسازد؛

    خدا پاسخ داد: کودکیشان

    اینکه آنها از کودکیشان خسته می شوند و عجله دارند که بزرگ شوند

    و بعد دوباره پس از مدتها آرزو می کنند باز کودک شوند؛

    اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند؛

    و بعد پولشان را از دست می دهند تا سلامتی از دست رفته شان را بازجویند؛

    اینکه با اضطراب به آینده مینگرند و حال خویش را فراموش میکنند؛

    بنابراین نه در حال زندگی می کنند نه در آینده؛

    اینکه آنها به گونه ای زندگی میکنند که گویی هرگز نمیمیرند؛

    و به گونه ای میمیرند که گویی هرگز نزیستند؛

    دستهای خدا دستانم را گرفت؛ مدتی سکوت کردیم؛

    و من دوباره پرسیدم: به عنوان پدر میخواهی کدام درسهای زندگی را فرزندانت بیاموزند؟

     

     

     

    گفت: بیاموزند که آنها نمیتوانند کسی را وادار کنن که عاشقشان باشد؛

    همه کاری که آنها میتوانند بکنند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند؛

    بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند؛

    بیاموزند که فقط چند ثانیه طول میکشد تا زخمهای عمیقی در قلب آنها که دوستشان داریم ایجاد کنیم، اما سالها طول میکشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم؛

    بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد، بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز دارد؛

    بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند فقط نمیدانند چگونه احساساتشان را بیان کنند؛

    بیاموزند که دو نفر می توانند به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند؛

    بیاموزند که کافی نیست که دیگران را فقط ببخشند بلکه خود را نیز باید ببخشند؛

    من با خضوع گفتم: از شما به خاطر این گفتگو سپاسگزارم؛

    آیا چیز دیگری هست که دوست دارید به فرزندانتان بگویید؛

    خداوند لبخند زد و گفت:

    فقط اینکه بدانند من اینجا هستم "همیشه"



  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 8:24 عصر روزپنج شنبه 86 مهر 26


    <      1   2   3      >