سفارش تبلیغ
صبا ویژن
من رویاهایم را زندگی می کنم.


درباره من
داستان های خواندنی - من /رویا/ـــهایم را زندگی می کنم .....
نیلوفر
مرا اینگونه نگاه نکن دل من پر از سکوت است . سکوتی که اگر نمایان شود عالمی را به آتش می کشد . در پس پوسته ی حرفهای من سکوتی پر معنا نهفته است .صدها جلد کتاب یک دقیقه آن است و در تاکستان ابدیت یک شاخه انگور دارد شرابی که از آن افشرده ام دنیایی را مست میکند و دیگری را می کشد ... مرا رها مکن ... ------------------------------- پشت تنهایی من که رسیدی ، گوشهایت را بگیر ! اینجا سکوت ، گوش تو را کر میکند اما ! چشمهایت را باز کن تا بتوانی لحظه لحظه ی اعدام ثانیه ها را نظاره کنی


تماس با من



آرشیو کلبم
داستان های خواندنی
نامه ای عجیب و غریب
موج مکزیکی
اگه شما بودید چه می کردید؟؟؟
انار پر ترک...
عمر
گناه
عاشقانه ها
زندگی
یزد
آموخته ام
از خدا خواستم
بخند ...
بهار
اگر دوست داری با معبودت راز و نیاز کنی
تولدم مبارک
محرم
کتاب برگزیده 89
مادرم روزت مبارک
آن مرد در باران آمد


خانه ی دوست
رهگذری غریب
همنشین
سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
عشق سرخ من
● بندیر ●
لنگه کفش
.::نهان خانه ی دل::.
بچه مرشد!
سکوت ابدی
SIAH POOSH
هم نفس
KING OF BLACK
کانون فرهنگی شهدا
شب و تنهایی عشق
داستانهای واقعی روابط عمومی Dr.Rahmat Sokhani
آقاشیر
عشق در کائنات
یادداشتها و برداشتها
جـــیرفـــت زیـبا
پرنسس زیبایی
بوی سیب
سامع سوم
مشاوره - روانشناسی
سفری به روستای زیارتی سیاحتی سورک
یامهدی
Dark Future
ترانه ی زندگیم (Loyal)
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
مهاجر
ورزشهای رزمی
گلهای یاس
جایی برای خنده وشادی و تفریح
غروب آرزوها
هر چی تو دوست داری
این نیز بگذرد
یک نفس عمیــــــق
تنهایی.......
رویابین
شاهکار
اصولی رایانه
نوستالوژی دل ....
کلبه ی عشق
پیامک 590
***رویا***
ستاره سهیل
*ایستگـــــــــــــــــــــــــــاه انـــــــــــــــــــــرژی*
غلط غو لو ت
خبر ورزشی
Sea of Love
گمنام
ناکام دات کام
آزاد اندیشان
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
بیاببین چیه ؟
یادداشتهای روزانه رضا سروری
داود ملکزاده خاصلویی
امپراتوری هخامنشیان
امام زمان (ع)
رابطه ی زنان و مردان و حقوق پایمال شده و نشده زنها
چه زود دیر میشه
ESPERANCE
اندیشه
پرستو.....
رویاهای یک معلم
سه ثانیه سکوت
داستان زندگی من
دکتر علی حاجی ستوده
رهگذر غریب
مسائل شیطان پرستی در ایران و جهان
عسل....
جبهه مدیریت
اینجا،آنجا،همه جا
ミ★ミسکوت غمミ★ミ
عاشقانه
عشق ممنوعه و دلتنگی
(سرزمین دوستی)Kingdom Of Friendship
من و گذشته من
Love
*شوق وصال*
چـــــاوش ( چه خبر از دنیا ؟؟؟؟)
به نام خدایی که در این نزدیکیست
آرش...پسر ایده آل من
کهکشان Networkingbest
King of world
انذار فی کبرا11
شرکت نمین فیلتر
بفرماییدچایی..
پلنگ صورتی
ورزش و سلامتی
زندگی چیست؟
امید
یه دختر تنها
تنهایی من
حروفهای زیبای انگلیسی
عشق طلاست
تک شاخ
دلتنگی
فقط به عشق تو سمیرا من این دنیا را دوست دارم
آبی های لندن
آخرین منجی
بانوی آفتاب
جوجواستان
دکتر علی حاجی ستوده متخصص داخلی
آســــــمــونـــی بــاش
پاتوق
غلط غولوت
عشقولانه
سایت مشاوره پرستاری ژاله رحیمی
دانشـــــــــمندی برای تمــــــــام فصــــــــــول
دل ها تنها به یاد خدا آرام می گیرد
پرواز با پلاک نقره ای
دچار
کوچه ام آفتابی که نیست هیچ مهتابی هم نیست و شاید اصلاً کوچه نیست
خاطره
اخرین سرباز
سکوت
نگاه دیگر به خود
علاقه به کف پا و فلک
در هوای تو ...
نار و انار
جوان
ساریژ



رد پای دوست
بازدید کل :373469
بازدید امروز : 23
 RSS 

آیا خدا شیطان را خلق کرد؟!

استاد دانشگاه با اینسوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد: "بله او خلق کرد"

استاد پرسید: "آیا خدا همه

چیز را خلق کرد؟"

شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را

خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون

که کردار ما نمایانگر ماست , خدا نیز شیطان است
"

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد

.
استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب

افسانه و خرافه ای بیش نیست
.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما

سوالی بپرسم؟"

استاد پاسخ داد: "البته"

شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما

وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون

حسش نکرده ای؟ "

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند

مرد جوان گفت: "در واقع

آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم

در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه

انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر

شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460
- F) نبود کامل گرماست.

تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را

بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد
."

شاگرد ادامه داد: "استاد

تاریکی وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

شاگرد گفت: "دوباره

اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور

چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با

استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ

را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار

کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می

توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می

کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی

واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد
."

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا, شیطان وجود دارد؟ "

استاد زیاد مطمئن

نبود. پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر

روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در

جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد.

اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست
."

و آن شاگرد پاسخ داد: " شیطان وجود ندارد

آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست.

درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا

داشته باشد . خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی

بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما

نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید
.

نام آن مرد جوان: آلبرت انیشتن



  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 11:24 صبح روزشنبه 86 شهریور 31




    درجزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند: شادی- غم- غرور-عشق و...
    روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت.
    همه ساکنین جزیره قایقهایشان را آماده وجزیره را ترک می کردند.
    اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند چون او عاشق جزیره بود.
    وقتی جزیره به زیر آب فرومی رفت عشق از ثروت که با قایق با شکوهی جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:
    "آیا می توانم با تو همسفر شوم؟"
    ثروت گفت:
    "نه من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم دارم و دیگر جایی برای تو وجود ندارد."
    پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست.
    غرور گفت:
    "نه نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد."
    غم در نزدیکی عشق بود.
    پس عشق به او گفت:
    "اجازه بده تا من با تو بیایم!"
    غم با صدای حزن آلود گفت:
    "آه عشق من خیلی ناراحت هستم.احتیاج دارم تا تنها باشم."
    عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد.
    اما او آنقدر غرق شادی بود که صدای او را نشنید.
    آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:
    "بیا عشق تو را خواهم برد."
    عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد.
    وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت وعشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود چقدر بر گردنش حق دارد.
    عشق نزد علم که مشغول حل مسئله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسید:
    "آن پیر مرد که بود؟"
    علم پاسخ داد:
    "زمان"
    عشق با تعجب پرسید:
    "زمان؟ چرا او به من کمک کرد؟"
    علم لبخند خردمندانه ای زد و گفت:
    "زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است

     

     

     

  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 12:52 عصر روزجمعه 86 شهریور 23



    در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر

     مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.

    فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از

      انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد... به کلیسا رفت و به

     کشیش مسئول فروش بهشت گفت:

    قیمت جهنم چقدره؟

    کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!

    مرد دانا گفت: بله جهنم.

    کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۱۰ سکه

    مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.

    کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت:  سند جهنم

    مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم

    این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم!

     



  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 12:53 عصر روزشنبه 86 شهریور 10



    پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ. پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است. تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود. این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجه پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود. پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد : " آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است



  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 12:25 صبح روزچهارشنبه 86 مرداد 31



    مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره با وی مصاحبه  کرد و تمیز کردن زمینش رو -به عنوان نمونه کار- دید و گفت:

    «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واستون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین..»

    مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»

    رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه.»

    مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد.

     نمیدونست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپر مارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه فرنگی بخره. بعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگیها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایه اش رو دو برابر کنه.

    این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت.

    مرد فهمید میتونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت ...

    پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان امریکا شده بود. شروع کرد تا برای آینده ی خانواده اش برنامه ریزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه ی عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد.

     وقتی صحبت شون به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»

    نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. میتونین فکر کنین به کجاها میرسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت:
     
     آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت.


     نتیجه های اخلاقی

    1. اینترنت چاره ساز زندگی نیست.

    2. اگه اینترنت نداشته باشی و سخت کار کنی، میلیونر می شی.



  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 12:12 صبح روزپنج شنبه 86 مرداد 25



    استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت.

    آن را بالا گرفت که همه ببینند.

    بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟

    شاگردان جواب دادند 50 گرم .

    استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا" وزنش چقدراست .

    اما سوال من این است :

     اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟

    شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد.

    استاد پرسید خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد؟

    یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد .

    حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟

    شاگرد دیگری جسارتا" گفت :

    دست تان بی حس می شود عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند .

     و مطمئنا" کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.

    استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است ؟

    شاگردان جواب دادند : نه.

     پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟

    درعوض من چه باید بکنم ؟شاگردان گیج شدند .

    یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذاریداستاد گفت :

     دقیقا" مشکلات زندگی هم مثل همین است .

    اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد .

    اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، به درد خواهند آمد .

    اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می کنند

    و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود .

    فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است .

    اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید .

    به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند.

     هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید

    و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید.

    دوست من ، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری .

    زندگی همین است

     



  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 6:0 عصر روزسه شنبه 86 مرداد 9



                    سنگتراش

    روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد ، از نزدیکی خانه ی بازرگانی عبور می کرد. در باز بود و او خانه مجلل ، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

    در یک لحظه ، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد از همه قدرتمند تر است . تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور می کرد. او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان .

    مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم ، آن وقت از همه قویتر می شدم !

    در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تختی روان نشسته بود ، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

    او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.

    پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود فکر کرد که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و تبدیل به ابری بزرگ شد.

    کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد.ولی وقتی به نزدیکی صخره ای رسید ، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.

    با خود گفت:

     پس صخره قوی ترین چیز در دنیاست و تبدیل به آن شد . همان طور که با غرور ایستاده بود ، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود.

     نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است !



  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 7:18 عصر روزسه شنبه 86 مرداد 2



    یه نفر خواب می بینه که داره توی ساحل با خدا راه می ره .

     گویی که طی کردن این مسیر استعاره ای

    از طی کردن مسیر زندگیش بوده است .

    لحظه ای که می گذره می بینه که

    فقط جا پای یک نفر روی ساحل مونده ،

    رو می کنه به خدا و می گه : چرا در

    مواقع مشکلات منو تنها گذاشتی ؟

     و خدا صبورانه پاسخ می ده :

    اون لحظات که فقط یه جای پا روی ساحل بوده

     من تحمل سختی کشیدن تو رو و مقابله کردن

    تو را با مشکلات نداشتم .

    پس تو را روی شونه هام حمل کردم و ان فرد شرمنده شد

     

     

     



  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 5:56 عصر روزپنج شنبه 86 تیر 21


    <      1   2   3