کلبه ای می سازم !
کلبه ای می سازم ...
پشت تنهایی شب
زیر این سقف سیاه
که به زیبایی دل تنهای تو باشد
پنجره هایش از عشق
سقفش از عطر بهار
رنگ دیوار اتاقش گل یاس
عکس لبخند تو را می کوبم
روی ایوان حیاط
تا که هر صبح اقاقی ها را
از تو سرشار کنم
همه ی دلخوشی ام بودن توست
وچراغ شب تنهایی من
نور چشمان تو است
کاشکی در سبد احساسم
شاخه ای مریم بود
عطر آن را با عشق
توشه راه گل قاصدکی می کردم
که به تنهایی تو سربزند
توبه من نزدیکی وخودت می دانی
شبنم یخ زده چشمانم
در زمستان سکوت
گرمی دست تو را می طلبید...!!!
لحظه لحظه زندگی کن
اگه تلخه، اگه شیرین
عشق محضه، زندگی کن
زندگی کن شاید امروز
روز اقبال تو باشه
شاید این بختی که می گن
لحظه ای مال تو باشه
شاید این ثانیه نیومده
آخرین فرصت خوشبختی ماس
زشت و زیبا، خوب وبد هرچی که هس
زندگی همه ش همین ثانیه هاس
زندگی کن که هنوزم
رو لبات فرصت خنده س
تو صدات هنوز ترانه
تو چشات هنوز پرنده س
از همین لحظه به فکر
لحظه ای باش که تو راهه
لحظه ای که با تو خوبه
لحظه ای که با تو ماهه
شاید این ثانیه نیومده
آخرین فرصت خوشبختی ماس
زشت و زیبا، خوب و بد هرچی که هس
زندگی همش همین ثانیه هاس
آسمان را بنگر که هنوز، بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم و آبی و پر از مهر به ما می خندد
یا زمین را، که دلش از سردی شب های خزان
نه شکست و نه گرفت
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت
تا بگوید که هنوز پر امنیت احساس خداست
ماه من غصه چرا؟
تو مرا داری و من هر شب و روز،
آرزویم همه خوشبختی توست
ماه من دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن
کار آنهایی نیست که خدا را دارند ...
ماه من غم و اندوه اگر روزی هم مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات، از لب پنجره عشق،
زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا چتر شادی وا کن
و بگو با دل خود که خدا هست، خدا هست!
او همانی است که در تارترین لحظه شب
راه نورانی امید نشانم می داد
او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد
همه زندگی ام، غرق شادی باشد
ماه من غصه اگر هست بگو تا باشد
معنی خوشبختی، بودن اندوه است
این همه غصه و غم، این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه، میوه یک باغ اند
همه را با هم و با عشق بچین ...
ولی از یاد مبر، پشت هر کوه بلند
سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند
که خدا هست، خدا هست ...
و چرا غصه چرا؟
تمام
جغرافیای قلبم را می شناسم. کوههای بلندش را ، دره های عمیقش را، جنگل های فشرده و
تو در تویش را و دریاهای ژرف و
آبی اش را …
اگر
نقشه کشی بلد بودم بی شک بهترین نقشه ها را می کشیدم. ازین سرزمینی که درون من است.
نقطه به نقطه اش را بی هیچ
اشتباه!
کوههای بلند مهربانی اش را می شناسم ، دره های سیاهش را، رودهای
عشقی که به هر سو روان است و جنگل فشرده شک را
که از انبوه درختان سر به فلک کشیده
پرسش های بی پایان بوجود آمده است.
همه
را می شناسم.... همه را می بینم.... هر اتفاقی که می افتد آگاهم...
اما
خیلی بد است که آدم زمین قلبش را وجب به وجب بشناسد اما نتواند جلوی زمین لرزه را
بگیرد!...می بینم که ابرهای باران زا می
آیند ، می بارند و می روند . سیلاب ها را
می بینم که بر زمین دلم جاری می شوند… اما راهی نمی شناسم که راه بر سیلاب ها
ببندم. وقتی برف عشق می بارد می دانم که همه جا یخ خواهد زد، منجمد خواهد شد و راه
را بر پویایی رودبارهای کوچک خواهد بست …
اما
… در بارش این برف، در روان شدن سیلاب، در لرزش زمین…ناچارم ناچار!
این
اتفاقها که می افتد خارج از گستره توانایی من است… آگاهی من آمدنشان را پیش بینی
می کند اما جلوی رخ دادنشان را نمی
گیرد… این آگاهی تنها رنجم می دهد.
چرارا
که می دانم…می دانم که چه ها در سرزمین دلم خواهند کرد و من در برابرشان جز "نگریستن"
چاره ای ندارم!
در
جست و جوی توانی هستم که "پیش آمد" ها را به چنگ آرد. که ابر و باران را
در درونم به فرمان آرد… نگذارد که سیلاب هر کجا را
که خواست با خود ببرد و زمین
لرزه هر دم که خواست بناهای روشن قلبم را فرو ریزد…
در
جست و جوی آن "نیرو" هستم ، آن "توان"، آن "قدرتی "
که باز می دارد و جلوی ویرانی را می گیرد. چیزی فراتر از بینش… فراتر از
دانستن،
فراتر از آگاهی …
جغرافیای
قلبم را خوب می شناسم… پیر و بلد این راهم!...
سپری
می خواهم که در برم گیرد و سرزمین قلبم را از گزند "آمدنی های ناگهان" در
امان نگه دارد. سرچشمه ای که رویین تنم کند.
این
" نیرو " را ، این "توان" را، این "سپر"را، این "سرچشمه
" را نمی شناسم!
هنوز
پس از اینهمه سال که از فوران آگاهی می گذرد می بینم که بسیار "ناتوانم"!
بسیار بیشتر از بینشی که دارم… بسیار دردناک
تر از "آگاهی" ای که بدان
می بالم… با چشمان جغرافیادانم ناتوانی ام را روشن می بینم. اما درمانش را نمی
شناسم. از چه جنس
است؟ از کدام سو می آید؟ چگونه می آید؟ می آید؟
یادت اون روز برفی
وسط فصل زمستون
تو پریدی پشت شیشیه
من زدم از خونه بیرون
یادت اشاره کردی
آدمک برفی بسازم
واسه ساختنش رو برفا
هرچی که دارم ببازم
گوله گوله برف سرد و
روی همدیگه می چیدم
شاد و خندان بودم انگار
که به آرزوم رسیدم
رو پیشونیش با یه پولک
یه خال هندو گذاشتم
واسه چشماش دو تا الماس
جای پوس گردو گذاشتم
رو سینش با شاخه یاس
یه گلوبند و کشیدم
روی لبهاش با اجازت
طرح لبخند رو کشیدم
یادم با نگرونی
تو یه ها کردی رو شیشه
دزدکی برام نوشتی
تکلیف قلبش چی میشه
شرم گرم لحظه ها رو
توی اون سرما چشیدم
سرخیش رو پوست سرد
آدمک برفی کشیدم
قلبم رو دادم نگفتم
تن اون از جنس برفه
عاشقونه فکر میکردم
نمیگفتم نمی صرفه
ولی فصل آشنایی
زود گذر بود و گریزون
شما از اون خونه رفتین
آخر همون زمستون
رفتی و قصه اون روز
واسه من مثل یه خواب شد
از تب گرم جدایی
آدمک برفی هم آب شد
کاشکی میشد که دوباره
روبروت یه جا بشینم
یا که رد پات رو برف
توی کوچمون ببینم
کاشکی میشد توی دنیا
هیچ کسی تنها نباشه
عمر آدم برفی هامون
امروز و فردا نباشه
قول میدم تا آخر عمر
دیگه قلبم رو نبازم
بعد تو تا آخر عمر
آدمک برفی نسازم ....