شاید تنها تو بدانی که اینجا ماوای تنهایی من است
اینجا سطرهای نا شناخته ای دارد که تنها تو میفهمی
شان
نکند فراموشم کرده ای که باز در هاله ی دلتنگی ها غوطه
میخورم
خـــــــدایا :
موج دلتنگیها طوفان دلخوشیهایم شده ...
ناصبوری ام را لغزش به حساب نیاور ...
دنیا رفیق مزاحم است ... کودکی ام را پس نمیدهد
خــــــدایا :
آمده ام سوالهای بچه گانه ام را صادقانه بپرسم :
میدانم تو مثل همیشه سکوت میکنی .من حتی به الهام سکوتت هم
تازه میشوم ...
خـــــدایا :
میخواهم برایم بگویی چرا خوابِ شبهای دلتنگیم تعبیر نمی
شود؟
چرا هفت فصل عاشقی بهار ندارد ؟
چرا دیگر استجابت دعاهایم تمام شده ؟
میخواهم بدانم ! زمانه که مرا به بازی گرفته به بهشت میرود
یا جهنم ؟
خــــدایا :
میگویند مومن به درگاهت نماز می آورد ...
اما من بندگی و ناتوانی ام را به درگاهت می آورم ... می
پذیری ام ؟
دلم تنگ است،
دلم اندازه ی حجم قفس تنگ است
سکوت از کوچه لبریز است،
صدایم خیس و بارانیست
نمی دانم چرا در قلب من
پاییز طولانیست...؟؟
این سماور جوش است
پس چرا میگفتی
دیگر این خاموش است؟
باز لبخند بزن
قوری قلبت را
زودتر بند بزن
توی آن
مهربانی دَم کن
بعد بگذار که آرام آرام
چایِ تو دم بکشد
شعلهاش را کم کن
دستهایت
سینی نقرهی نور
اشکهایم
استکانهای بلور
کاش استکانهایم را
توی سینی خودت میچیدی
کاشکی اشک مرا میدیدی
خندههایت قند است
چای هم آماده است
چای با طعم خدا
بوی آن پیچیده
از دلت تا همه جا
پاشو مهمان عزیز
توی فنجانِ دلم
چایی داغ بریز
باز امشب غزلی کنج دلم زندانی ست
آسمان شب بی حوصله ام طوفانی ست
هیچ کس تلخی لبخند مرا درک نکرد
های های دل دیوانه من پنهانی ست
با توام ای سهراب ای به پاکی چون آب یادته گفتی بهم تا شقایق هست زندگی باید کرد ... نیستی ببینی که شقایق هم مرد دیگه با چی کسی رو دل خوش کرد .
یادته گفتی بهم اومدی سراغ من نرم و آهسته بیا که مبادا ترکی برداره چینی نازک تنهایی تو ..
اومدم نرم تر از یک پر قو خسته از دوری راه خسته و چشم براه..
یادته گفتی بهم عاشقی یعنی دچار فکر کنم شدم دچار.
تو خودت گفتی چه تنهاست ماهی اگه دچار دریا باشه آره تنها باشه یار غمها باشه.
یادته میگفتی گاه گاهی قفسی می سازم می فروشم به شما تا با آواز شقایق که در آن زندانیست دل تنهاییتان تازه شود .
دیگه حتی اون شقایق که اسیر قفسه سهراب صاحب یک نفسه نیست ، که تازگی بده این دل تنهایی من .
پس کجاست اون قفس شقایقت منو با خودت ببر به قایقت .
راست می گفتی کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود . آره کاشکی دلشون شیدا بود .
من به دنبال یه چیز بهترینم سهراب ، تو خودت گفتی بهم، بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر ست ...
Some say love it is a river
بعضی ها می گن عشق یه رودخونه است
that drowns the tender reed
که نی نازک و لطیف رو در خودش غرق می کنه
Some say love it is a razor
بعضی ها می گن عشق مثل تیغ می مونه
that leaves your soul to bleed
که خون تو رو می ریزه و رهات می کنه
Some say love it is a hunger
بعضی ها می گن عشق یک اشتیاق و تمناست
an endless aching need
یک نیاز دردناک و بی پایان
I say love it is a flower
من می گم عشق یک گل
and you it’s only seed
که هنوز یه بذر کوچکه
It’s the heart afraid of breaking
قلبیه که همیشه از شکستن هراس داره
that never learns to dance
برای همین یاد نمی گیره که برقصه و لذت ببره
It’s the dream afraid of waking that never
رویاییه که بخاطر ترس از بیدار شدن
takes the chance
هرگز شانس به حقیقت پیوستن رو پیدا نمی کنه
It’s the one who won’t be taken
همون کسیه که چیزی به دست نمیاره
who cannot seem to give
چون چیزی رو نمی بخشه
and the soul afraid of dying that never learns to live
و روحی که بخاطر هراس از مردن هیچوقت زندگی رو یاد نمی گیره
When the night has been too lonely
پس وقتی که شبها خیلی تنهایی
and the road has been too long
و راه به نظرت خیلی طولانی میاد
and you think that love is only
for the lucky and the strong
و فکر می کنی که عشق فقط برای آدمای خوش شانس و قدرتمنده
Just remember in the winter far beneath the bitter snows
فقط به یادت بیار که تو زمستون زیر اونهمه برف
lies the seed
یه بذری خوابیده
that with the sun’s love
in the spring
becomes the rose
که با تابیدن عشق در بهار به یک گل رز تبدیل می شه