سفارش تبلیغ
صبا ویژن
من رویاهایم را زندگی می کنم.


درباره من
نیلوفر - من /رویا/ـــهایم را زندگی می کنم .....
نیلوفر
مرا اینگونه نگاه نکن دل من پر از سکوت است . سکوتی که اگر نمایان شود عالمی را به آتش می کشد . در پس پوسته ی حرفهای من سکوتی پر معنا نهفته است .صدها جلد کتاب یک دقیقه آن است و در تاکستان ابدیت یک شاخه انگور دارد شرابی که از آن افشرده ام دنیایی را مست میکند و دیگری را می کشد ... مرا رها مکن ... ------------------------------- پشت تنهایی من که رسیدی ، گوشهایت را بگیر ! اینجا سکوت ، گوش تو را کر میکند اما ! چشمهایت را باز کن تا بتوانی لحظه لحظه ی اعدام ثانیه ها را نظاره کنی


تماس با من



آرشیو کلبم
داستان های خواندنی
نامه ای عجیب و غریب
موج مکزیکی
اگه شما بودید چه می کردید؟؟؟
انار پر ترک...
عمر
گناه
عاشقانه ها
زندگی
یزد
آموخته ام
از خدا خواستم
بخند ...
بهار
اگر دوست داری با معبودت راز و نیاز کنی
تولدم مبارک
محرم
کتاب برگزیده 89
مادرم روزت مبارک
آن مرد در باران آمد


خانه ی دوست
رهگذری غریب
همنشین
سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
عشق سرخ من
● بندیر ●
لنگه کفش
.::نهان خانه ی دل::.
بچه مرشد!
سکوت ابدی
SIAH POOSH
هم نفس
KING OF BLACK
کانون فرهنگی شهدا
شب و تنهایی عشق
داستانهای واقعی روابط عمومی Dr.Rahmat Sokhani
آقاشیر
عشق در کائنات
یادداشتها و برداشتها
جـــیرفـــت زیـبا
پرنسس زیبایی
بوی سیب
سامع سوم
مشاوره - روانشناسی
سفری به روستای زیارتی سیاحتی سورک
یامهدی
Dark Future
ترانه ی زندگیم (Loyal)
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
مهاجر
ورزشهای رزمی
گلهای یاس
جایی برای خنده وشادی و تفریح
غروب آرزوها
هر چی تو دوست داری
این نیز بگذرد
یک نفس عمیــــــق
تنهایی.......
رویابین
شاهکار
اصولی رایانه
نوستالوژی دل ....
کلبه ی عشق
پیامک 590
***رویا***
ستاره سهیل
*ایستگـــــــــــــــــــــــــــاه انـــــــــــــــــــــرژی*
غلط غو لو ت
خبر ورزشی
Sea of Love
گمنام
ناکام دات کام
آزاد اندیشان
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
بیاببین چیه ؟
یادداشتهای روزانه رضا سروری
داود ملکزاده خاصلویی
امپراتوری هخامنشیان
امام زمان (ع)
رابطه ی زنان و مردان و حقوق پایمال شده و نشده زنها
چه زود دیر میشه
ESPERANCE
اندیشه
پرستو.....
رویاهای یک معلم
سه ثانیه سکوت
داستان زندگی من
دکتر علی حاجی ستوده
رهگذر غریب
مسائل شیطان پرستی در ایران و جهان
عسل....
جبهه مدیریت
اینجا،آنجا،همه جا
ミ★ミسکوت غمミ★ミ
عاشقانه
عشق ممنوعه و دلتنگی
(سرزمین دوستی)Kingdom Of Friendship
من و گذشته من
Love
*شوق وصال*
چـــــاوش ( چه خبر از دنیا ؟؟؟؟)
به نام خدایی که در این نزدیکیست
آرش...پسر ایده آل من
کهکشان Networkingbest
King of world
انذار فی کبرا11
شرکت نمین فیلتر
بفرماییدچایی..
پلنگ صورتی
ورزش و سلامتی
زندگی چیست؟
امید
یه دختر تنها
تنهایی من
حروفهای زیبای انگلیسی
عشق طلاست
تک شاخ
دلتنگی
فقط به عشق تو سمیرا من این دنیا را دوست دارم
آبی های لندن
آخرین منجی
بانوی آفتاب
جوجواستان
دکتر علی حاجی ستوده متخصص داخلی
آســــــمــونـــی بــاش
پاتوق
غلط غولوت
عشقولانه
سایت مشاوره پرستاری ژاله رحیمی
دانشـــــــــمندی برای تمــــــــام فصــــــــــول
دل ها تنها به یاد خدا آرام می گیرد
پرواز با پلاک نقره ای
دچار
کوچه ام آفتابی که نیست هیچ مهتابی هم نیست و شاید اصلاً کوچه نیست
خاطره
اخرین سرباز
سکوت
نگاه دیگر به خود
علاقه به کف پا و فلک
در هوای تو ...
نار و انار
جوان
ساریژ



رد پای دوست
بازدید کل :373887
بازدید امروز : 49
 RSS 


لیلی زیر درخت انار نشست.

درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ.

گلها انار شد، داغ داغ. هر اناری هزارتا دانه داشت.

دانه ها عاشق بودند، دانه ها توی انار جا نمی شدند.

انار کوچک بود. دانه ها ترکیدند. انار ترک برداشت.

خون انار روی دست لیلی چکید.

لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید.

مجنون به لیلی اش رسید.

خدا گفت: راز رسیدن فقط همین بود.

کافی است انار دلت ترک بخورد.
 






  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 10:6 عصر روزیکشنبه 88 آذر 29



    لیلی گفت: موهایم مشکی ست، مثل شب، حلقه حلقه و مواج،
     دلت توی حلقه های موی من است. 
     نمی خواهی دلت را آزاد کنی؟
     نمی خواهی موج گیسوی لیلی را ببینی؟

    بقیه در ادامه مطلب



    لیلی گفت: موهایم مشکی ست، مثل شب، حلقه حلقه و مواج،

     دلت توی حلقه های موی من است. 

     نمی خواهی دلت را آزاد کنی؟

     نمی خواهی موج گیسوی لیلی را ببینی؟

     

    مجنون دست کشید به شاخه های آشفته بید و گفت: نه نمی خواهم، 

    گیسوی مواج لیلی را نمی خواهم.

     دلم را هم.

     

    لیلی گفت: چشمهایم جام شیشه ای عسل است، شیرین،

     نمی خواهی عکست را توی جام عسل ببینی؟

     شیرینی لیلی را؟

     

    مجنون چشمهایش را بست و گفت: هزار سال است عکسم ته جام شوکران است، تلخ.

     تلخی مجنون را تاب می آوری؟

     

    لیلی گفت: لبخندم خرمای رسیده نخلستان است.

     خرما طعم تنهایی ات را عوض می کند.

     نمی خواهی خرما بچینی؟

     

    مجنون خاری در دهانش گذاشت و گفت: من خار را دوستتر دارم.

     

    لیلی گفت: دستهایم پل است. پلی که مرا به تو می رساند. بیا و از این پل بگذر.

     

    مجنون گفت: اما من از این پل گذشته ام. آنکه می پرد دیگر به پل نیازی ندارد.

     

    لیلی گفت: قلبم اسب سرکش عربی ست.

     بی سوار و بی افسار. 

    عنانش را خدا بریده، این اسب را با خودت می بری؟

     

    مجنون هیچ نگفت.

     

    لیلی که نگاه کرد، مجنون دیگر نبود؛ تنها شیهه اسبی بود و رد پایی بر شن.

     

    لیلی دست بر سینه اش گذاشت، صدای تاختن می آمد.


  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 10:53 صبح روزجمعه 88 آذر 20



    کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟؟؟

    کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟؟؟

    کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟؟؟


    http://www.cheryllavender.com/Bodmin%20Mooor.jpg

    تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
     بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب


    تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
    چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب

     

    http://www.claudiasalguero.com/images/Art/FineArt/Fire%20Dance.jpg


    تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
     که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب



    مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
     چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب


    http://files.myopera.com/www.shahvatraan.blogfa.c/files/hopeless%5B1%5D.jpg

    چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
     که این یخ کرده را از بیکسی  ها  می کنم هرشب 


    تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
     حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب


    http://i4.tinypic.com/xnw11u.jpg


    دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
     چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب


    http://i43.tinypic.com/30tqcuu.jpg


    کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
    که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب


    http://i17.tinypic.com/5zmi16w.jpg




  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 11:58 صبح روزشنبه 88 آذر 7



    یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می
    زدند…

    یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر
    میشه…

    جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم…

    منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من!

    من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و
    غمی از دنیا نداشته باشم !

    پوووف! منشی ناپدید میشه .......

    ! بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: حالا من ، حالا من

    من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای
    نوشیدنی ! داشته باشم و تمام عمرم حال کنم ...

    پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه…

    بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه…

    مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن !!!

    نتیجه : اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت
    کنه
    !



  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 5:51 عصر روزشنبه 88 آبان 16



    یک روز آموزگار از
    دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز
    عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.
    برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری
    دیگر هم گفتند «با هم
     بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را
    راه بیان عشق می دانند
    . پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را
    برای ابراز
     عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز
    زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.
    آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند
    . یک قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به
    آنان خیره شده
     بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی
    برای فرار نبود
    .

    رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات
    کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست
    شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و
    چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند
    .



    داستان به اینجا که رسید دانش
    آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد
    . راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه
    های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که
    او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو
    بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
    قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می
    دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من
    در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این
    صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود




  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 8:20 صبح روزیکشنبه 88 مهر 26



    تقدیم به آنهایی که به من مهر ورزیدند

    آموخته ام ...... بهترین کلاس درس دنیا کلاسی است که زیر پای پیر ترین فرد دنیاست


    آ‌موخته ام ...... وقتی که عاشق هستید عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود


    آموخته ام ...... تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید : تومرا . شاد کردی



    آموخته ام ...... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی ( نه ) گفت



    آموخته ام ...... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم 


    آموخته ام ...... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم


    آموخته ام ...... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند 



    آموخته ام ...... که پول شخصیت نمی خرد



    آموخته ام ...... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می
    کند


    آموخته ام ...... که چشم پوشی از حقایق آنها را تغییر نمی دهد

     

    آموخته ام ...... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان 





  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 9:43 صبح روزچهارشنبه 88 شهریور 11



     

    روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه‌اى در وسط آکواریوم آن ‌را به دو بخش تقسیم ‌کرد.
    در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود..
    ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى‌داد.
    او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامرئی که وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان دیوار شیشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد…
    پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غیر ممکن است!
    در پایان، دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت.. ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى آکواریوم نیز نرفت !!!

    میدانید چـــــرا ؟

    دیوار شیشه‌اى دیگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن دیوار، دیوار بلند باور خود بود ! باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند و غیر قابل عبور ! باوری از ناتوانی خویش.

     

     

     



  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 1:12 عصر روزچهارشنبه 88 مرداد 28



     

     

    استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟



    شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

    استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

    شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

    سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.

    سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آنها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.

    استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.

    سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.

     



  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 1:22 عصر روزچهارشنبه 88 مرداد 14




     

    با توام ای سهراب ای به پاکی چون آب یادته گفتی بهم تا شقایق هست زندگی باید کرد ... نیستی ببینی که شقایق هم مرد دیگه با چی کسی رو دل خوش کرد .


    یادته گفتی بهم اومدی سراغ من نرم و آهسته بیا که مبادا ترکی برداره چینی نازک تنهایی تو ..


    اومدم نرم تر از یک پر قو خسته از دوری راه خسته و چشم براه..


    یادته گفتی بهم عاشقی یعنی دچار فکر کنم شدم دچار.


    تو خودت گفتی چه تنهاست ماهی اگه دچار دریا باشه آره تنها باشه یار غمها باشه.


    یادته میگفتی گاه گاهی قفسی می سازم می فروشم به شما تا با آواز شقایق که در آن زندانیست دل تنهاییتان تازه شود .


    دیگه حتی اون شقایق که اسیر قفسه سهراب صاحب یک نفسه نیست ، که تازگی بده این دل تنهایی من .


    پس کجاست اون قفس شقایقت منو با خودت ببر به قایقت .


    راست می گفتی کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود . آره کاشکی دلشون شیدا بود .


    من به دنبال یه چیز بهترینم سهراب ، تو خودت گفتی بهم، بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر ست ...

     

     

     



  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 10:23 صبح روزیکشنبه 88 تیر 28



     

     

    در جلسه امتحان عشق

     

    من مانده ام و یک برگه سفید!

     

    یک دنیا حرف ناگفتنی

     

    و یک بغل تنهایی و دلتنگی ....

     

    درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمی شود !

     

     در این سکوت بغض آلود

     

    قطره کوچکی هوس سرسره بازی می کند

     

    و برگه سفیدم

     

    عاشقانه قطره را به آغوش می کشد

     

    عشق تو نوشتنی نیست

     

    در برگه ام ، کنار آن قطره

     

    یک قلب کوچک می کشم !

     

    وقت تمام است .

     

    برگه ها بالا ....

     

     



  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 5:9 عصر روزشنبه 88 خرداد 30


    <   <<   11   12   13   14   15   >>   >